آفتابگردون



صدای تق تق کفش پاشنه بلند وناله ی در هنگام بازشدن.
کمی سکوت
صدایش را صاف کرد_سلام خانوم دکتر.
+سلام عزیزم،بفرمایید.
_واقعیتش شایداگر براتون تعریف کنم فکرکنید دیوانه شدم
+نه عزیزم همه ما کمی دیوانه هستیم.
(بازخوردش ابتدا کمی تعجب بود و بعدگفت )
_ام
من پسرم تازه فوت شدهنه نهببخشید تازه که نه!دوساله

البته برای یه مادر همیشه تازه است
هنوزم صداشو میشنوم توی خونه
آهنگ صداش ازگوشم بیرون نمیره،وگاهی حتی حس میکنم داره داخل خونه راه میره،خانوم دکتر این صداها باعث میشه قلبم تیکه پاره بشههمه میگن داری ذره ذره آب میریچیکارکنم؟
+عزیزم میخوای دیگه صداشو نشنوی؟
اگر اینطوره باید از تمام خاطراتش از بدو تولد و نوزادی که به دنیا امد و اولین باری که راه رفت ودستشو گرفتی و.فراموش کنی.
این طبیعیه چون قلب توست که صداش رو تداعی میکنه نه گوش هات.
اشک میریزد_خانوم دکتر به روح اعتقادنداری؟شاید هنوز خودش باشه
شاید بچه‌ام دل رفتن نداشته
دستمال کاغذی را دستش میدهم ومنتظرم آرام شود
+به روح اعتقاد دارم اما عزیزم برای درک بهتر فکر کن پسرت اروم خوابیده و باید بپذیری که این خواب مثل خواب هرشبش در کودکی نیست
دیگه هیچوقت قرار نیست بیداربشه
به روح اعتقاد دارم اما به قدرت عشق بیشتر
کمی خشم را در چشمانش میبینم
_ببینم شما روانشناسی واقعا؟
الان یعنی تمام این ها طبیعیه؟
(احتمالا انتظارداشت بگویم نه عزیزم روح واقعی نیست ،

توهم زدی بیا این قرص هارا بخور تا درجا توهمت محو شود!)
+خشم درچشمانت برای خشم پذیرش است.
میدانی بعداز فوت عزیز چندمرحله راپشت سر میذاریم تابه پذیرش برسیم؟
۴ مرحله:اول انکار میکنی که عزیزت ازدست رفته است
سپس خشم به سراغت میاید میدانی که عزیزت رفته اما نسبت به رفتنش وهمه چیز درجهان خشم داری.
سپس غم تمام وجودت را میگیرد وذره ذره تورا آب میکند
واگر طی این مراحل گیرنکنی درآخر به پذیرش وسازش میرسی.
اگر به پذیرش نرسی هم مدام بین این مراحل شاید بالاوپایین شوی ویا در یک  مرحله چادر بزنی وبمانی.

میدانی
فکرمیکنیم روح کسی که رفته انقدر پیچیدگی بوجود میاورد.
اما حقیقتا روح او ارام گرفته.
درواقع این روح ماست که بازی درمیاورد تا یک غم را درخودش حل کند همچو لکه ای سیاه درون رودی سفید
همچو حفره ای سوراخ وتوخالی که میخواهد ترمیم شود.


وخاصیت روح ترمیم است اما شاید دیگر هیچوقت به شکل اولش نباشد.

.

+پ.ن:از این جهت استادم نباید بخونه که یه روانشناس و تراپیست این حرفارو نمیزنه به مراجعه کننده خب:)


زیر حجم درس و کارهای عملی وانواع ازمون های روانشناسی
رفت وامد مهمان ها وادم هایی که عادت ندارم هرروز ببینمشان
کارهای بهم ریخته خانه
کارهای بهم ریخته دُکان مجازی که قرار است نون‌دانی ما شود!
وحجم عظیمی از احساسات ناخوش که بالاوپایین میشود
له شدیم
یک گودال در عمق زمین که بروم وسیر کنم برای خودم کافیست مثلا گودالی که آلیس در آن افتاد وبه سرزمین عجایب رفت را به من بدهید.
(این ذهن هم مرا آزار میدهد دراین سن هنوز هم خیال پردازدست بردار!!)
.
+زیر حجم له میشیم اما خودم خواستار بودم والان ازش لذت میبرم حتی با یکم غرزدن!هرچند که خیلی کمک گرفتم تو درسا از بقیه وشرم برمن-_-

.

+امیدوارم بتونم این ستاره های روشن شده تو وبلاگ تون روببینم به زودی؛)


یادمه بچه که بودم یه همسایه‌ی شیرینی فروش داشتیم که "آقای فرجی"

صداش میکردیم

 برعکس تصورما لاغر ولنگ دراز بود؛)همیشه ازخودمون میپرسیدیم توعالم بچگی

که چرا با این همه شیرینییی چاق نمیشه!!!
البته الحق که چنین همسایه ای نعمتههمیشه کوچه بوی خوبی میداد وازبچگی تا زمانی که ازاونجا بریم پاتوق من بود
چه توبچگی که برادرام میرفتیم وروی شیرینی ها قفلی میزدیم وتهش یه آیدین یانوشابه میگرفتیم میومدیم بیرون
چه تودوران چهارم دبستان که من اولین رفیق صمیمی خودمو پیداکرده بودم
وپول روزانه مونو تومدرسه خرج نمیکردیم چون دوتاعشق بستنی بودیم
ومیومدیم از"اقای فرجی"که تازه بستنی قیفی دستگاهی آورده بود بستنی میگرفتیم
چه کیفی هم میکردیم!اصلا کل لذت سال چهارم دبستان من به همون بستنی قیفی ورفیق شفیقم "فاطمه"بود
بافاطمه بستنی میخوردیم وازکوچه تنگا ردمیشدیم،بستنی میخوردیم ودردودل میکردیم بستنی میخوردیمو
شاید ازهمون موقع بودکه بستنی رفت توقلب من(شایدخیلی مسخره باشه که چیزی رو مثل غذا یا شئ عاشقانه دوست داشته باشیم اما خب من عاشق بستنی شدم متاسفانه)
ازاونجایی که هیچوقت هم لازم نیست ازبستنی انتظاری داشته باشم وباهاش جدل کنم،فکرمیکنم این عشق ابدی باشه:)))
تا گور وپای مرگ،تا لرزان شدن دست ها وچرکیده شدن پوست
بگذریم


این شیرینی نارنجکی ها دقیقا مثل تصورمن شد از دوران کودکی
اون موقعی که شیرینی فروش مهربون باظاهری بامزه و پاهای درااز

دلش به حال مابچه ها میسوخت یه لبخند میزد کل لپاش سرخ میشد و

 یه پاکت شیرینی نارنجکی میداد دستمون؛)

وای خدای من انگار دنیارو میزاشت توی دستمون:)
(هرچند من وخواهر بردارم سیرمونی نداشتیم همیشه درحال خوراکی خوردن○_○)
خلاصه

"آقای فرجی" عزیز شیرینی فروش بامزه ولنگ دراز:)
ماکه تورو یادمون نمیره
این دست سازه ی منم به‌یاد تو

(وی احساساتی شده اشک میریزد.)

الفع

.

پ.ن:آی دی روی عکس برای پیج‌اینستاییم هست که قراره کاری بشه:)✌


.

شاید اگر جوان مرگ شوم کسی که دوستم دارد بگوید

 همچو اوکسی لبخند نمیزد اویک فرشته بود فرشته ای پاک

وخانواده ودوستانم بگویند چه دختر خوب ومعصومی بوددرسخوان مهربان وو.و

البته حتما دشمنانی هم دارم ک بگویند چقدر خودخواه بداخلاق و.حتی شیطان بودم!

اما بیایید ازاین اغراق ها گذرکنیم چون دران حالت منِ گذشته(که الان اینجا نشسته است)

به این حرف ها میخندد .

منِ گذشته کارهای بد زیادی کرده

افکار شوم بسیاری را در سر داشته که اگر اختیار بیشتری میداشت عملی شان نیز میکرد.

میدانی منظور این نیست که دختر بدی بوده است!

بلکه او فقط یک انسان بوده که علاوه بر مهربانی ودوست داشتن و.

مثل یک انسان بدی هایی هم در وجود میپرورانده

اصلا اگر با دقت نگاه کنیم یک شخص بدون هیچ ویژگی منفی جذابیتی ندارد.

یک فرشته راچه به انسان؟

شاید انسان تلفیقی از یک فرشته ویک شیطان است همچو داستان هایی که به شانه چپ وراست اشاره میکنند انسان قدرت این رادارد که مثل یک فرشته عمل کند ومثل یک شیطان فکرکند!

البته فلسفه مرگ چنین است

زمانی که میمیریم عزیزانمان با لطفی بی اندازه از ما

به عنوان موجودی دوست داشتنی مثل یک هاپوی ملوس و بی ازار

ویا شخصی خارق العاده وخردمند یادمیکنند.

اما لطفا ازمن به عنوان خودم یادکنید!!

چراکه به صورت اغراق امیز نه مهربانم نه خردمند ونه همچو فرشته ای بی ازاراگر قدرت داشتم شاید ازارم به خیلی ها میرسید!

چون یک انسانم

وفکرمیکنم بهترین راه برای یاد کردن از رفتگان یاد اوری خاطراتمان با انها یا نشر ونگهداری از اثر هنری شان است نه یک تعریف اغراق امیز و بی پایان.

الف_ع


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مازنده به آنیم که آرام نگیریم... آینده سازان کمیته مهاجرین ، هیأت تکواندو استان اصفهان حوزه علمیه خواهران فاطمه الزهراء (سلام الله علیها) مراغه قاب عکس نارنجی تندرست باش poshake dehkadeh گیم.ویدیو. موزیک و غیره ..... سالین فیلتر آسیاب